محل تبلیغات شما



ای کاش که این فاصله ها کم کنی از ما

این بُعد ِ زمان خط بزنی رو به دل ما


هی پلک زنی بسته کنی باز کنی چشم خمارت

هی ریزی و هی باز بنا داری ام این کهنه عمارت


لبخند بزن کار دگر نیست به دنیای سیه رو

این معرکه ی خلقت خالق بزنش برلب و بر رو


هی موی به هم ریز برآشفته کن این وادی ِِ برهم

در جعد سیه فام ِ دو ابروت بزن موج بزن قافله برهم


هی دست تکان ده بده یک دست اشارت

اکنون که تو بردی همه دلها زپس مو به اسارت


یک ورد بخوان، سازبزن، می زقدح ریز

از جام لبانت به لبانِ تَف ِ من بادهء می ریز


یک قطره از این باده اگر در تنم آید وَ نشیند

نیکوتر از آن لحظه نباشد که به جانم بنشیند


یک بار اگر دست خدا آید ازاین دست ِ شرر دار

تا صبح قیامت بزنم نالهء اَلحق به سرِ دار


بیچاره من و حال من و روی محال توحبیبم

بیچاره #حسان و دل نالان و بَد این حال عجیبم


خوشبخت همان کس که به کوی تو نشسته ست

بیچاره همانی که زکو دست بشسته ست


ای وای اگر روی بگیری که توام رفته زیادی

احساس عجیبی تو بگو زیستنم هست زیادی


این رسم چه باشد که چنین رحم نباشد به وجودت

گویا همه عالم همگی جمع شده ذیل وجودت


شاید نبود هیچ سوالی به جوابی به قیامت

اینگونه بپا میکنی و معرکه داری چو قیامت


ترسی نبود زان که بسوزانی و آتش بزنی دل

یا هر که بخواهی بزنی چشم به هم بسته کنی دل


یک بار بیا محض خدا مِهر بیفشان به دلم باش

من را که اسیرم به سرایت به ترحم مددی باش


هشدار اگر دل بدهد دل ندهی دل بستانی

با حیلهء مژگان سیاهت بزنی هستی اوهم بستانی


گیرم بستاندی و فریبت به ثمربود و تو بردی

یا چند صباحی به هدف تیرپراندی و تو بردی


ترسم که نگارا به سر ِمنزل ِ مقصود نباشد 

این خشت ِکج و زیربنا عاقبت ِ نیک نباشد


برخیز بزن برهم و افکار چنین دور بریزان

ابری شو و باران به سرِ خشک بیابان تو بریزان


بگذار بِرویَد به دلم ریشه ای از جنس رسیدن

برگی شود وبار دهد گندم و چیدن وَ رسیدن


#حسان 
98/5/29


کاش میشد صدای تورادربغل گرفت

یااز نگاه تو کم کم دوباره جان گرفت

 

بابودنت توان که پرستو به آسمان فرست

برگرددو دوباره به آغوش و دربغل گرفت

 

بیمار نیمه جان که طبیبش زاو‌شسته به دست

لبخندی از لبان تو دیدوچه جان گرفت

 

کودک زمشق و درس گریزان و درفرار

استاد گشتی و درسش دوباره زسرگرفت

 


ساقی که از خماری مستان کدورتی به دل بودش

درجمع توراکه دید ریزش باده زسرگرفت

 

طفلی که از نبود مادرش به فغان و انابه بود

رخسار ماه تو دیدو لبی به خنده گرفت

 

ازشاعری که شعراوهمه درحزن و ناله بود

وقتی تو آمدی همه شعرش به جان تو جان گرفت

 

حتی #حسان که لبش مدتی زخنده تهیست

یک دم بیا ببین که به لب خنده سر گرفت

 


از ناخدا شنیدمش که شبی بیم ودرخطر

ناگه دعا نمودی و دریا س گرفت

 

کشتی نشستگان همه برلب دعا به تو

گویی زبود تو اسکله رادربغل گرفت

 

موسی اگر به نیل میزندوبی خطر گذشت

بی شک سراغ تو را زخشکی ساحل همی گرفت

 

حبیب بهر حبیبش اگر به شور و صفاست

رسم رفاقت و خوبی زتو مشقش به برگرفت


عطر گل و‌گیاه به ظاهر به شاخه است و به برگ

دربطن خویش زبوی موی تو درودیعه گرفت


اینبار بیا و بمان این سخن برم پایان

گویم به خیر گذشت وتورادربغل گرفت


#حسان

98/5/16

 


شبی بارانی و غمگین ، شبی از هر شبم شب تر

مرا میکشت دلتنگی ، ولی او را نمی دانم !


دوچشمم خیس و بارانی ،درون سینه طوفانی

نفس را بغض و دلسنگی ، ولی او را نمی دانم


برایم آسمان باران دو‌چشمان ترش  گریان

درونم برسرش جنگی ، ولی او را نمی دانم


شبانگاهان ، سحرگاهان ، برایش بهترین خواهم

شود سازِ خوش آهنگی ، ولی او را نمی دانم


دعا کردم که هر روزش، بِه از روزِ پسین باشد

دراطرافش همه گلها و گلرنگی،ولی اورانمیدانم


دعا کردم که گهگاهی اگر چشمش به خیسی شد

همه شوق و شباهنگی ، ولی او را نمی دانم


حسان گفتا حبیبم تا که از در میشدش بر در

به او‌گفتم برایم کفو و همسنگی،ولی اورانمیدانم


نشان دادم تپشهایم عروقم خون در رگها 

به او گفتم که باحالم هماهنگی،ولی اورانمیدانم


تمام ساز این شبها بود ناکوک و ناموزون

دلم در انتظار کوک‌ و همرنگی،ولی اورا نمی دانم


مداد ِرنگی ِ عشقش عجب رنگ وجلا دارد

فراوان گفتمش :تنها تو تک رنگی،ولی او رانمیدانم


شبی یک لحظه از نزدم کناری رفت و ترسیدم

هزاران دور فرسنگی ، ولی اورا نمی دانم


سکوتم ،خالی از حرفم، نه غوغایی نه سودایی

درونم پرتلاطم، نعره و بانگی،ولی اورا نمی دانم


زمان و لحظه ها ساکن؛ دقایق بی رمق، ثابت

خدا داند که آهنگی و آونگی،ولی او را نمی دانم


برای حالت یکسان وبی رنگم تفاوت میکندباشی

دلم گوید مثال و عین شبرنگی، ولی او را نمی دانم

 

#حسان 
98/8/6


از قافیه ها خسته ، از بحر و هجا خسته .

شعرم به چه کار آید، وقتی ط و نمیخوانی 


وقتی که نمی آیی در درد و بلا غرقم

همچون شبهی دلگیر در یک شب طوفانی


حالم به خزان مانَد ، پاییزی و  ظلمانی

گفتم که بدانی تو ، شاید که نمی دانی!


تا بر سر تو سر بود ،دربین سران بودم

اما نپسندا مَه ، این بی سر و سامانی


هی آمدی و رفتی ، من را  تو بنا کردی

دانم که زنی تیشه ، دانم که نمی مانی


جانم به لبم آری ،جان دادی و جان گیری

یک روز دُر اَفشا‌نی ، یک روز تو ترسانی


خندان به لبت بودم ، دل خوش به دلت بودم

رفتی و همی پرسی ازمن که چه گریانی؟؟


دانم که از این شبها یک شب به شبم آیی

هر کس که مرا بیند پرسد که چه‌خندانی


ابرو به همی بودم درفکر تویی بودم

درفکر که شیرینی هم قندی و قندانی


یک لحظه جدا از تو مرگیست ،نمیدانی

یک دم بدمم بر دم ، ای معجزِ رحمانی


من سنگ ِ به خارایی ،درعمق و نهان بودم

آغوش اگر گردم ، دُر گردم و غلتانی


دستت همگی باعث ، بر قیمت ِدستانم

بی تو نَبُوَد ارزش ، بی قیمت و ارزانی


بعداز تو همه حرفم بی معنی و بی ارزش

گویند حسان شعرش از تب شد و هذیانی


حتی اگرم قرآن با صوت جَلی خوانم

 بی تو نَبُوَد دینم ؛ چون نقطهء ایمانی


گویی همهء ادیان شرحی زلبان توست

گویی نَسَبَت باشد با حضرت یزدانی


باران اگرش بارد ، بی رنگ وکمان باشد

گویا که تو نقاشی ، هم صاحب الوانی


این میکده گر مفتوح، بر مستی مستان شد

همت کن و مِی آور مخمور ، بنوشانی


دانم اگرم شبها مِی در پی مِی ریزی 

باکی نبود مستی ، هرگز تو‌ نَمیرانی


این شعر زبود توست ، بردفتر ِ اشعارم

برصفحهء فکر من چون اسبی و رخشانی


#حسان
#چهارشنبه
98/8/15

#هشتم_ربیع_الاول


بدهکارم تو راعمری به آغوشم به رویایم،بدهکارم

به لب هایت که میخندد به شبهایم، بدهکارم


به دستانت که ناگه از دو دستم دست اورفته

به آن خُمخانهء سرریز از چشمت،وَغمهایم بدهکارم


خطا کردم که چشم از چشم پر مهرت فروبستم

گمان دارم به عقباو به دیروزو به فردایم بدهکارم


اگرزاهد بگوید روی تو، مه موی تو، راه خطا باشد

حبیبا تا ابد بر نامهء اعمال خویشم، برخطاهایم بدهکارم


شبی من تاسحرنوشیدم‌و‌نوشاندم‌وسجاده بخشیدم

ولی گویی کماکان بر دعاهایم بدهکارم

 

بپرسی از بیابان ، شوره زارن ، سنگلاخان

بگویندت به دنبالت چه ها کردم،به پاهایم بدهکارم

 

وَ چشمم گریه ها برگونه ام بخشیده درراهت

براین مظلوم ِخون گشته شکیبایم ،بدهکارم


دلم هردم‌ که رفتی مرده و صدباره برگشته

براین معجز ،براین ترسا،مسیحایم بدهکارم


دلم درمشقِ عشقت چون صبوران لب به لب بسته

ولی چشمم چه رسوا میکند من، بریهودایم بدهکارم


صفا بعد از تو دیگر در سرایم بی صفا گشته

خداداند که حتی بر صفای بی مصفایم بدهکارم


#حسان داند که در دام ِ فریبت مبتلا گشته

نمی‌دانم چرا بر این فریب و بر فریبایم بدهکارم


همه دست دلم رو بود و بازم از دلم بردی

خجل گشتم که میبازم، براین قلب هویدایم بدهکارم


جوانی صرف امروزت شد و فردا نمودن ها

دریغا هم جوانی رفت و تو رفتی ،به دنیایم بدهکارم


منم آن کس که درراهت کلام بیکران گفتم


خداداند به فرهنگ و الفبایم بدهکارم


#حسان 
98/9/6


‍ تو نیستی به همین هق هق شبانه خوشم

به خاطرات ِ تو در گردش ِ زمانه خوشم


به خاطره ای زگرمی دستت ، ز پیرُهَنَت

به موی ریخته به صورت ، به عاشقانه خوشم


به حال پرستو ، به آن کبوتر مانده به بام

به عشق تو درکنج دل ، به لانه خوشم


گهی زحال خودم به حال خودم، به خودم

آشفته ام ولی به معجز دستت ، به شانه خوشم


همین که بیایی رسی به معرک ِاین بیقرار خودت

به یک قرار بی خبر ،به نفسهای جاودانه خوشم


هزار غربت و آوارگی ، هزار دشت خطر

نباشدم به هیچ ، به کنج دلت آشیانه خوشم


اگر زمانه نبود گردشش به عدل و به داد

به بوسه های پی ز پی ات عادلانه خوشم


هزار خندهء مستان ، هزار جنگل و بستان

 به دیدنت ، زدن دست ، زیر چانه خوشم


ویا به همین سواد اندک و اما نشان ِ عشق

سرودنت وَ کشیدن ، چه شاعرانه خوشم


بنویسم که پادِشَهان بی تو ، یک غلام فقیر

من پادِشَه ، که با تو در این آسِتانه خوشم


چشمان جنگلی ات،موی پر زظلمت و سیهت

ده بار کشته ام و دل به ظالمانه خوشم


هربار کشته ای و زنده مدامم کنی به عشق

از ناوَک ِنگهت به تیر و تازیانه خوشم


من با #حسان و دفتر وشعرش مرید ِتوایم

من منتظر ، بیا به یک قرار ِ عارفانه خوشم


دانم که روز ب روز هستی ِمن میدهی به باد

برجهل خود ، ببین چه عالمانه خوشم


هرگز شنیده ای که کشته به قاتل دهد درود 

از من شنو ، من برجنون ِ عاقلانه خوشم


اینها همه به کناری ، از این فراز و نشیب

دستان توشبیه،به این دست مادرانه خوشم


وقتی زمان میانهء دستت به کسری از عددست

من ملتمس به حضورم ، وَ عاجزانه خوشم


بگذار ببندم این غزل و مصرع و سرود

دیوانه ای که بسته به زنجیرم‌و چه جاهلانه خوشم


#حسان 
98/7/30

 


‍ .

افتاده خون ِ دفتر ِ شعرم به گردنت

از بس که بیت بیت به آهم کشانده ای


من فی المثل به یوسف کنعان مُشبَّهم

من را فریب داده به چاهم‌ کشانده ای


از چاه ِویلِ نگاهت به صد اشارت و دست

گمراه ز راهم‌ ، به خاک ِ تباهم‌ کشانده ای


اینها که گفتم و گویم به کَثر از دقیقه ای ست

من را به شورِ تماشا به امر ِ نگاهم کشانده ای


گفتم کجا شوم؟ بگو که بیایم به حضرت حرمت

آغوش گشوده و‌گویی به قتلگاهم‌ کشانده ای


من تاسحر به روضه ومحراب و مسجدم

اما به دل امید که بر گناهم کشانده ای


دوشینه زاهد ِ مستی مرا بدید و بگفت

من دوزخی، تو آمدی و به راهم‌ کشانده ای


از این فراز ونشیبم که خسته نموده، کنون مرا

یک نیمه شب نفس به نفس به پناهم کشانده ای


هر بار که ابرو‌کشی به هم ، به قهر و عِتابه ها

گویی که طفل یتیمم که بی پناهم کشانده ای


من با وجود تو در اوجم و رَوَم به فراز

اما #حسان نوشت نباشی به خاک وبه کاهم کشانده ای


یادم نمی‌رود که چه مسرور و پُر زغرور

من بودم و‌تو انگار به تخت چو شاهم‌کشانده ای


از خاک و از خَس و از درّه ای عمیق وژرف

تو در کنار سبز ِ نگاهت ، به جاهم کشانده ای


این واژه ها کجا بِتَوان حس من سُراید وگفت

تنها بدان کنارتو هرجا که خواهم کشانده ای


#حسان 
98/7/24


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها