.
افتاده خون ِ دفتر ِ شعرم به گردنت
از بس که بیت بیت به آهم کشانده ای
من فی المثل به یوسف کنعان مُشبَّهم
من را فریب داده به چاهم کشانده ای
از چاه ِویلِ نگاهت به صد اشارت و دست
گمراه ز راهم ، به خاک ِ تباهم کشانده ای
اینها که گفتم و گویم به کَثر از دقیقه ای ست
من را به شورِ تماشا به امر ِ نگاهم کشانده ای
گفتم کجا شوم؟ بگو که بیایم به حضرت حرمت
آغوش گشوده وگویی به قتلگاهم کشانده ای
من تاسحر به روضه ومحراب و مسجدم
اما به دل امید که بر گناهم کشانده ای
دوشینه زاهد ِ مستی مرا بدید و بگفت
من دوزخی، تو آمدی و به راهم کشانده ای
از این فراز ونشیبم که خسته نموده، کنون مرا
یک نیمه شب نفس به نفس به پناهم کشانده ای
هر بار که ابروکشی به هم ، به قهر و عِتابه ها
گویی که طفل یتیمم که بی پناهم کشانده ای
من با وجود تو در اوجم و رَوَم به فراز
اما #حسان نوشت نباشی به خاک وبه کاهم کشانده ای
یادم نمیرود که چه مسرور و پُر زغرور
من بودم وتو انگار به تخت چو شاهمکشانده ای
از خاک و از خَس و از درّه ای عمیق وژرف
تو در کنار سبز ِ نگاهت ، به جاهم کشانده ای
این واژه ها کجا بِتَوان حس من سُراید وگفت
تنها بدان کنارتو هرجا که خواهم کشانده ای
#حسان
98/7/24
درباره این سایت