محل تبلیغات شما

شبی بارانی و غمگین ، شبی از هر شبم شب تر

مرا میکشت دلتنگی ، ولی او را نمی دانم !


دوچشمم خیس و بارانی ،درون سینه طوفانی

نفس را بغض و دلسنگی ، ولی او را نمی دانم


برایم آسمان باران دو‌چشمان ترش  گریان

درونم برسرش جنگی ، ولی او را نمی دانم


شبانگاهان ، سحرگاهان ، برایش بهترین خواهم

شود سازِ خوش آهنگی ، ولی او را نمی دانم


دعا کردم که هر روزش، بِه از روزِ پسین باشد

دراطرافش همه گلها و گلرنگی،ولی اورانمیدانم


دعا کردم که گهگاهی اگر چشمش به خیسی شد

همه شوق و شباهنگی ، ولی او را نمی دانم


حسان گفتا حبیبم تا که از در میشدش بر در

به او‌گفتم برایم کفو و همسنگی،ولی اورانمیدانم


نشان دادم تپشهایم عروقم خون در رگها 

به او گفتم که باحالم هماهنگی،ولی اورانمیدانم


تمام ساز این شبها بود ناکوک و ناموزون

دلم در انتظار کوک‌ و همرنگی،ولی اورا نمی دانم


مداد ِرنگی ِ عشقش عجب رنگ وجلا دارد

فراوان گفتمش :تنها تو تک رنگی،ولی او رانمیدانم


شبی یک لحظه از نزدم کناری رفت و ترسیدم

هزاران دور فرسنگی ، ولی اورا نمی دانم


سکوتم ،خالی از حرفم، نه غوغایی نه سودایی

درونم پرتلاطم، نعره و بانگی،ولی اورا نمی دانم


زمان و لحظه ها ساکن؛ دقایق بی رمق، ثابت

خدا داند که آهنگی و آونگی،ولی او را نمی دانم


برای حالت یکسان وبی رنگم تفاوت میکندباشی

دلم گوید مثال و عین شبرنگی، ولی او را نمی دانم

 

#حسان 
98/8/6

ای کاش که این فاصله هاکم کنی

کاش میشد صدای تو را در بغل گرفت

شبی بارانی و غمگین

نمی ,، ,ولی ,بارانی ,اورا ,شبی ,او را ,را نمی ,، ولی ,ولی او ,اورا نمی

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها